Quantcast
Channel: مثانه ی بيــــــــقرار
Viewing all articles
Browse latest Browse all 16

داستان راستان (1)

$
0
0

یکی بود , یکی نبود. روزی روزگاری یه دونه پنیس بود که خیلی غمگین بود. همش می نشست فکر میکرد که چرا خدا اوونو اینقدر کوچولو درست کرده. تازه بیشتر غصه اش می شد وقتی می دید که صاحبش دیگه با ریخت و قیافه اوون حال نمی کنه. یاد روزهای بچگی اش , اوونروزایی که بهش می گفتند فوفول (!) و لامصب تو همه بازیها هم شریک بود , خاله بازی , دکتر بازی , (نقطه چین) بازی …  درد دلشو تازه می کرد .حالا که   سنی ازش گذشته بود و  حتی  اسم شناسنامه ایی هم عوض شده بود بازم احساس فوفولی می کرد. یه وقتایی که نگاه همسن و سالاش می کرد بیشتر از خودش بدش میومد. مدتها بود که دیگه فیلم مستهجن هم نمی دید تا یه وقت فکر خودکشی به سرش نزنه. تا اینکه یه روز تصمیم گرفت که این درد را درمان کنه. رفت سراغ انواع کتابها و منابع مختلف. به تمام تبلیغات ماهواره ایی زنگ زد. تو اینترنت سرچ کرد , حتی تو فیس بوک هم یه صفحه واسه خودش باز کرد و همه دوستایی را که فکر می کرد پنیسی(!) هستند  add کرد. یه وبلاگ هم زد که همون روز اول فیلتر شد البته.

یه دوست دماغو داشت که تازه عمل زیبایی کرده بود ,  بهش پیشنهاد داد که اوونم بره و جراحی پلاستیک بکنه. پنیس کوچولو تعجب کرد. یعنی چی؟ دماغو بهش گفت : عمه سینه و دایی شکم را یادت میاد؟اوونا هم همین عمل را کردند و الانشم تازه خیلی خوشگل شدند. پنیسک پیش خودش گفت پس چرا تاحالا به فکر خودم نرسیده بود.. اینو گفت و به سرعت سراغ دکتر متخصص جراحی های زیبایی پنیس رفت. وارد مطب که شد. غلغله بود. انواع و اقسام پنیس ها تنها یا با همسرانشان منتظر نشسته بودند.همه جوره بود.  از چشم کور گرفته تا گردن شکسته. بعضی ها قوز داشتند. بعضی ها کج و معوج بودند.  بعضی ها شون همینجوری یهو گریه می کردند. بعضی ها که اصلا اشکشون خشک شده بود.بعضی هاشون انگار که تو خواب ابدی مونده باشند و هیچ کس نمی تونست بلندشون کنه. حتی یکی اشون هم که ظاهرا با اسید سوخته بود. البته خودش می گفت اسید.یه عده هم که ظاهرا سرطان داشتند و دکترها جوابشون کرده بودند و حالا به انتظار سرنوشت تلخ خود بودند.

پنیس وقتی این صحنه ها را دید تو فکر فرو رفت. باورش نمی شد این همه پنیس بیمار و معلول وجود داشته باشه. حتی قبل از اینکه برسه مطب , تو بانک داشت به این موضوع فکر می کرد که چقدر خوبه که اوون یه پنیسه و هرجا که دلش خواست حواله می شه . اما حالا می دید که بیشتر اینا همش در حد حرفه! . وقتی که به خودش اوومد کنار میز منشی مطب بود. خانوم منشی که سرش تو کامپیوتر بود و معلوم نبود چیکار داره میکنه بدون اینکه سرشو بیاره بالا پرسید: نوبت دارید؟- اوومدم نوبت بگیرم. –

-مشکل؟

(مشکل؟ آخه  مشکل من مادر مرده  هم شد مشکل؟) پنیس همینطور که داشت این حرفها را با خودش می زد رو به خانوم منشی کرد و گفت» خیلی عذر میخوام خانوم. اما من مشکلم را فقط به اقای دکتر می تونم بگم. با گفتن این جمله  , خانوم منشی سرش را بالا اورد تا جواب این جسارت گستاخانه پنیس را بده که همچی که چشمش بهش افتاد پشیمون شد و یه پرونده از کشو دراورد و مشخصات پنیس را پرسید و برای یه هفته دیگه بهش نوبت داد.

(بقیه این ماجرا را هفته دیگه  در همین مطب  می خوانیم)

پ. ن : خبردار شدیم که الحمدالله الرب العالمین , این وبلاگ هم در یک فیلترینگ فله ایی به افتخار فیلتر شدن نائل امد. بدینوسیله ضمن هشدار به برادران فیلترمند , مسئولیت  عواقب انسداد مسیر خروج یک مثانه بیقرار به عهده ایشان است. (درضمن تا رفع فیلتر هم مطب تعطیل است.!  آخیییییش! مونده بودم تا یه هفته دیگه چجوری بنویسمD: )



Viewing all articles
Browse latest Browse all 16

Trending Articles